سلام به همگی. من جیهان قیسی، مدیر اجرایی اوردا (URDA) در لبنان استم. برای من افتخار بزرگی است که در این همایش بینالمللی که بنیاد گفتگو و دوستی ملل ترتیب داده است، شرکت میکنم. من نمایندۀ اتحادیه جمعیتهای امدادی و توسعهگر (URDA) استم. اجازه بدهید URDA را به شما معرفی کنم. این مؤسسه در لبنان در سال 2012 تاسیس شد و هدف اصلی آن، فراهم کردن نیازهای اولیۀ برای آسیبپذیرترین خانوادهها در لبنان در زمینۀ مراقبتهای پزشکی، آموزش، حفاظت و حمایتهای مالی، توسعه، اسکان و امداد است.
در مورد آینده صلح و حقوق بشر در غرب آسیا، دو واژه در موضوع اصلی همایش توجه من را به خودش جلب کرد: انسان و آینده. انسان کلمهای است که ما را متحد کرده است. موفقیت انسانها هدف ماست؛ اما هرکسی در زمینۀ کاری خود. انسانیت چیزی است که ما را به هم نزدیک هم میکند تا به ما کمک کند که آینده بهتری را بسازیم. آینده متعلق به کودکان است که نسل بعدی ما هستند. ما همگی به این نکته واقف هستیم که کودکان همیشه نخستین قربانی بحرانها هستند. برای همین در این همایش قصد دارم در مورد وضعیت اسفناک کودکان پناهجوی سوری در لبنان صحبت کنم. احساس میکنم بهتر باشد از آمار و ارقام کمی فاصله بگیریم و شما را به یک سفر میدانی ببریم تا ببینید پناهجویان چطور در لبنان زندگی میکنند.
[صحبتهای پناهجویان]
مادر سوری: گاهی حتی روغن برای سرخ کردن سیبزمینی نداریم. سادهترین چیزها رو نداریم.
دختر سوری: ممکنه امروز نون داشته باشیم، ولی فردا نداشته باشیم.
مادر سوری: گاهی مجبوریم نون خالی بخوریم.
دختر سوری: در سوریه خونه و زمین داشتیم ،ولی الان هیچی نداریم. حالا پدرم کار نمیکنه و هیچ حمایتی نداریم. بعضی وقتا از همسایهها شکر قرض میگیریم، وقتی لازم داریم، دارو قرض میگیریم. وقتی میریم داروخونه، اونا بهمون دارو نسیه نمیدن؛ حتی اگه بهشون قول بدیم بعدا پولشو مییاریم، نمیدن و خجالت میکشیم.
جیهان قیسی:
لبنان کشوری کوچک با جمعیتی در حدود 4 میلیون نفر است که در حدود یک و نیم میلیون پناهجو را در خود جای داده است. تقریبا نیمی از پناهجویان در لبنان کودکان هستند. هزاران نفر از آنها در اردوگاه زندگی میکنند. جایی که یتیمانی هستند که یک یا حتی هردوی والدین خود را از دست دادهاند. نوزادانی وجود دارند که به دور از سرزمین مادری در لبنان متولد میشوند. بیمارانی هستند که از بیماریهای مزمن رنج میبرند و به مراقبت پزشکی دسترسی ندارند. سالمندان از مردن در لبنان میترسند. تنها خواستۀ آنها بازگشت به سوریه و سرزمین مادری خودشان است.
در کوچههای تنگ و تاریک اردوگاه پناهجویان سوری، هزاران خانواده بدبخت هستند که در مناطقی دور از برق زندگی میکنند و قلبهایشان مالامال از غم و اندوه است. کودکان با شکمهای گرسنه شب را به امید فردایی بهتر به صبح میرسانند، اما با حقیقت تلخی بیدار میشوند: محرومیت، فقر و درد. آنها در تلاشند که به نیازهای اساسی خود مانند نیاز به غذا، آب، لباس، پناهگاه و امنیت پاسخ دهند. حدودا 10 سال از زندگی پناهندگان در این اردوگاهها میگذرد. صدها هزار نفر از این کودکان مجبور شدهاند به شرایط سخت و غیرانسانی در اردوگاههای پرجمعیت تن بدهند. یکی از مشکلاتی که پناهجویان با آن دست به گریبان هستند این است که آنها حس تعلق را از دست میدهند. بسیاری از آنها مدارک رسمی ندارند. بدون مدرکی که نشان دهنده ملیت آنها باشد، احساس میکنند به هیچ جای تعلق ندارند و مثل انسانهای نامرئی زندگی میکنند. آنها یکی از اساسیترین حقوق بشر را از دست دادهاند. این مشکل، چندین مشکل دیگر را به همراه دارد. چگونه کودکان باید درک کنند که نمیتوانند در مدرسه ثبت نام کنند، زیرا مدارک رسمی ندارند؟
اجازه بدهید در مورد سمیرا، مطلبی را خدمتتان عرض کنم. او پدر و مادرش را در سوریه از دست داد. او با پدر بزرگش به لبنان آمد تا در چادر زندگی کند. زمانی که به سن 12 سالگی رسید، ازدواج کرد. شما چه انتظاری از زندگی کنونی سمیرا دارید؟ دختران زیادی مثل سمیرا هستند که از حق آموزش و حق زندگی معصومانه ناامید هستند. بیش از پنجاه درصد کودکان مدرسه نمیروند یا هیچگاه مدرسه نرفتهاند. بسیاری از کودکان سالهاست که مدرسه نمیروند یا آموزش رسمی ندیدهاند. ما در مورد نسل سوخته صحبت میکنیم. همۀ این نسل با امید اندکی به فرداهای بهتر در حال گذران زندگی است و حمایت برای آموزش بسیار ضروری است. بنابراین بسیاری از اقدامات آموزشی داوطلبانه در اردوگاههای پناهجویان آغاز شده ولی برای آینده این نسل کافی نیست. یکی از برنامههای آموزشی منحصر به فرد که اوردا (URDA) در لبنان اجرا کرده است، “مدرسه در اتوبوس” نامیده میشود.
[صحبتهای کودکان]
دانشآموز سوری: من عدنان احمد هستم، یازده سالمه و اینجا در این اتوبوس دانشآموز هستم. هرگز انتظار نداشتم که در یه اتوبوس درس بخونم. به لطف این اتوبوس، در خوندن، ریاضیات و زبان انگلیسی بهتر شدم. حالا بهتر از گذشته میتونم بخونم. میخواستم از همه دستاندرکاران این پروژه تشکر کنم.
دانشآموز سوری: ما داریم در این اتوبوس درس میخونیم تا اینکه بهتر بخونیم و بهتر بنویسیم. اول اصلا نمیدونستیم چطور بخونیم و بنویسیم. اونا اینجا کمکمون کردن که خوندن و نوشتن رو یاد بگیریم.
مادر دانشآموزان: به لطف اتوبوس مدرسه، بچهها درسشون رو خوندند و خیلی لذت بردند. اونا هر روز صبح با شوق بیدار میشن که چیزهای جدید یاد بگیرند. خدا رو شکر خیلی مفید بود. روز آخر، زمانی که که بچهها فهمیدند آخرین روز پروژه اتوبوس مدرسه است، خیلی ناراحت شدند. اونا پرسیدند که چرا باید تموم بشه و خدا خدا میکردند که بیشتر ادامه داشته باشه.
پدر دانشآموزان: اونا دنبال تعطیلی نبودند. حالا از تعطیلات بدشون میاد. همش میخوان یاد بگیرند. به بچههام افتخار میکنم و خوشحالم که میتونن درس بخونن. ان شاء الله این پروژه ادامه پیدا کنه، چون فرصت خوبیه برای دانشآموزانی که نمیتونن برن مدرسه.
معلم: مدرسه در یک اتوبوس، پروژهای بسیار منحصر به فرد است. با در نظر گرفتن شرایط کنونی، تمام زندگی ما کودکانی هستند که رنج مهاجرت، ترس و محرومیت از مهمترین چیزهای اساسی مثل حق آموزش را تحمل میکنند. اتوبوس مدرسه موفق شد برای کودکان شرایطی رو مهیا کند تا به دور از درگیری و بیماری، احساس آرامش کنند. ان شاء الله این پروژه خیر باشد و فقط برای سه ماه نباشد و ادامه پیدا کند.
جیهان قیسی:
کودکانی که در معرض زندگی پناهندگی و بحران انسانی قرار میگیرند، از پیامدهای روانی و اجتماعی رنج میبرند. اضطراب، افسردگی، ترس و دیگر مشکلات مرتبط با استرس، توانایی رشد سالم توأم با حس شادی را از آنها میگیرد. بسیاری از سازمانهای مردم نهاد ضمن تعدادی برنامه در ارتباط با حفاظت و قدرت بخشیدن به مردم کار میکنند؛ اما ما با موارد وخیمی مواجه هستیم که نیازمند اقدامات فوری است. ما شاهد نسلی هستیم که دسترسی به سلامت روان و حمایت روانی را از دست داده است. یکی از برنامههای P.S.S در لبنان، “بسمات” میباشد که در عربی به معنای لبخندهاست. من تقریبا 22 سال سابقه خدمت در زمینه حقوق بشر دارم و تصور میکردم که انواع بدبختیها را دیدهم تا اینکه انفجار بیروت اتفاق افتاد و همه چیز رو نابود کرد …. و با دیما آشنا شدم.
[صحبتهای دیما]
وقتی این اتفاق افتاد، ما در خانه بودیم. صبح بود و ما خیلی خوشحال بودیم. تا بعد از ظهر میگفتیم و میخندیدیم و خیلی خوش گذشت. یکدفعه صدای آژیر آمبولانس و آتشنشانی رو شنیدیم. اولش فکر کردیم یه آتش سوزی ساده در جایی نزدیک ماست و فکر نمیکردیم انفجاری در راهه. یکدفعه خونه لرزید و ما برق رو خاموش کردیم و به سمت بیرون رفتیم. در یک لحظه انفجار رخ داد و سقف روی سرمون خراب شد.
اولین روز عید، ما خیلی خوشحال بودیم. ما از خونه بیرون رفتیم و ناهار را با هم آماده کردیم. دومین روز عید، سفری کنار ساحل رفتیم.
این روسری خواهر بزرگترمه که از دنیا رفت. اسمش لطیفه بود. فکر کنم ژاکتهاش هم زیر آواره.
اون متکاهای قرمز و سفید مال مادرمه. اون هم یه تیکه از تختشه.
این عروسک خرسی برای “جود” خواهر کوچکمه. اسمی روی عروسکش نذاشته بود و فقط باهاش بازی میکرد. اون 14 سالش بود.
من خیلی دوست دارم خونوادم دوباره برگردن. نمیتونم زندگیم رو بدون اونا تصور کنم. اونا زندگی منن. من خیلی به اونا وابستهام. یه روزم نمیتونم بدون اونا بگذرونم. ترجیح میدادم زیر اون آوار با اونا مرده باشم.
جیهان قیسی:
تا به حال از خود پرسیدهاید که کودکان پناهجو چطور در سرمای طاقتفرسای زمستان در چادرها زندگی میکنند؟ برای بسیاری از ما، اینکه در کنار گرمای دلپذیر شومینه یا بخاری نظارهگر بارش برف باشند، بسیاری دلچسب است؛ اما برای بیشتر پناهجویان شرایط متفاوت است.
مرد سوری: بله، هوا سرده. سردمون شده و از هوای و طوفان بسیاری سرد، ترس و دلهره داریم. کمبود لباس و غذا داریم.
کودک سوری: یه طوفان اومد و نفت نداشتیم باهاش بخاری رو روشن کنیم و مجبور شدیم به جاش از دستمال کاغذی استفاده کنیم. من فقط یه جفت کفش دارم.
جیهان قیسی:
زمستان کابوس پناهجویان سوری است که در ارتفاعات بالای 500 متر زندگی میکنند مخصوصا حوالی عکار که دمای هوا در زمستان غالبا چهار درجه زیر صفر است. پناهجویان در چادرهایی پلاستیکی زندگی میکنند که شرایط آنها را وخیم تر میکند. کودکان چیزی ندارند که با آن خودشان را گرم نگه دارند. موضوع سخنرانی من آینده کودکان پناهجوی سوری در لبنان است و من فکر میکنم شما میتوانید تصور کنید که آیندۀ این کودکان به چه صورت خواهد شد. هدف من این است که شما بتوانید زندگی کودکان سوری در لبنان را حس کنید. ما هر روز با این زندگی روبهرو هستیم. ما نهایت تلاش خودمان را به عنوان یک سازمان مردم نهاد انجام میدهیم تا نیازهای اولیه آنها را پوشش دهیم. اما آنها به اقداماتی بیشتر و از سطوح بالاتر احتیاج دارند.
کاری که ما میتوانیم به عنوان سازمانهای مردم نهاد انجام دهیم، این است که با یک رویکرد طولانی مدت همه جانبه، یک سیستم جهت مراقبتهای پزشکی، آموزش و حفاظت و توانبخشی بسازیم، برنامههایی را پیادهسازی کنیم که خطر ترک تحصیل و ازدواج زودهنگام را کاهش دهد و برنامههایی را پیش ببریم که بتواند آموزش حرفهای جایگزین را گسترش دهد. بیایید امیدوار باشیم. امید همیشه زمانی ظاهر میشود که به کمک آنهایی میرویم که به کمک ما احتیاج دارند. خداوند کودکان را دوست دارد. کودکان باید روی زمین بازی کنند و خوشحال باشند. ما باید به یاد داشته باشیم که کودکان، آیندهسازان ما هستند. علی رغم سختیهای موجود، کودکان احساس شادی میکنند و پیش میروند. مایلم در انتهای سخنرانی خود، شما را به تماشای یک فیلم کوتاه در مورد رویاهای کودکان معصوم دعوت کنم. امیدوارم رؤیاهایشان روزی به حقیقت بپیوندد. ممنونم.
پروژۀ رؤیا:
– من رویایی ندارم. هیچ رویایی ندارم.
-تمام خانه ما خراب شد…همش….ازش نه دیواری موند نه سقفی.
-خیلی دلم برای سوریه تنگ شده.
-بیشتر وقتا خواب مادربزرگ، عمو، بابا، داداشمو میبینم اون وقت که در سوریه بودیم …وقتی که از خواب پا میشم گریه میکنم.
– به خاطر بمباران اومدیم لبنان. خونمون موشک بارون شد.
-خونمون بمبارون هوایی شد. بعدش ارتش اومد و خونمون رو به توپ بست… و … برادرم مُرد
– ما فقط اینجا اومدیم زنده بمونیم.
– ما اینجا اومدیم چون تو سوریه امنیت نبود.
– مامان و بابا مُردند. دیدم مامانم تیر خورد و بابام جلوی چشام سوخت.
– میخوایم برگردیم سوریه. هیچ جا برای ما مثل کشور خودمون نمیشه.
– مدرسه و دوستامو یادمه. یادمه چطور تو مدرسه درس میخوندیم.
– دلم میخواد برگردم سوریه، ببینم خونمون همون شکلی که بود، سالم شده.
– تو آینده میخوام معلم بشم.
– وقتی بزرگ شدم، میخوام آرایشگر بشم.
– من میخوام معلم بشم وقتی بزرگ شدم.
– خیلی دوست دارم در آینده معلم بشم.
– من میخوام داروساز بشم.
– خیلی دلم برای پدربزرگ و مادربزرگم تنگ شده. نمیدونم الان کجان.
– دلم برای برادرام و خواهرام تنگ شده. همین طور برای بچههاشون. دلم برای بابام هم تنگ شده.
– دلم برای عموم تنگ شده که مُرده. دلم برای مادربزرگمم تنگ شده که مُرده.
– بیشترین چیزی که تو سوریه یادم میاد، خونمونه.
– خونمون و دوستامو یادمه.
– اون موقعها بازی میکردم و دوچرخه سواری میکردم. بابابزرگم منو سوار موتور میکرد.
– تو لبنان خوشحال نیستم چون مامان بزرگم و خاله هام اینجا باهام نیستن.
– نه، هیچ جا مثل سوریه نمیشه.
– من اصلا در لبنان شاد نیستم چون اینجا کشور ما نیست. کشور ما فقط سوریه است.